دل تنگی بیراهه نگفت
دل°
دل نیست.....
راه را نشان داد
راه
آنجا
که دلم نیست
دنبال تو
مدتها به راه افتاده
،
پا به پای دلت
....
در راهیست
که دلتنگی آنجا به اتفاق من ،
تو را نشان می دهد....
تو که میخواستی شاد باشی
از خوشبختی میگی
شادی اگه تا الان ندیدی بعدشم نمیبینی
الان خوشبختی نیست؟
هیچی؟
پس بده منم، گلاهم بذارم رو سرم
سرده
برم بهتره
از کجا نداره
از پیش تو، از همه جا..
برم خوشبختی مارو باهم میبینه سکته میکنه!
واسه همین نمیاد!
شادی،
شادی یابی در اوج غمِ
وگرنا هیچی من رفتم..
# و خُدا شادی را آفرید
در حجم نگاهت
که دنبال کنندهء آنم
در اوج اخم!
نفسی عمیق میکشند
خُدا را شُکر میگویند
میگویند حالت خوب باشد..
.
.
انگار بازدمت کنند..
خوب میشوند..
و با هر نفس کشیدن..
فکر میکنند حالت دارد خوب میشود..
نمیدانند حال خودشان خوب است
که..
نمیدانند دیگر..
مدارا میکنم با من
در حالِ دلم،
که همه فکر میکنند حاشیه است
..
گرچه حاشیه ای که
منحرف کرده مرا از مسیر احساس..
و دلتنگی
حتی برای خودم
تابلو میشود!
در جادهء من
و مدارا میکنم
حاشیه است احساس..!
که خورده ام به آن،
سقوط..
مدارا میکنم با سقوط..
همه دوست دارند
اینگونه باشد
..!
انگار دلم مانده عمری به گذاردن..
در تفکر طولانیِ تو
که مغز خسته میشود
و دلم جایی برای دِل بودن ندارد
مانده..
و حالِ دلم همان تفکر خسته ی توست
که مانده
نه جایی نیست
نه رفتن نه برگشتن
خانه بدوشی این نامِ پُر احساس را به تو واگذارم..دوباره..
وقتی جایی بجز دلِ تو ندارم
و مانده ام..
در میزنم..
چراغ روشن است
ولی..
دلم را راه نمیدهی
..
مانده ام
دلم را همینجا بگذارم..بروم..
بی دل..
..
تو دلِ منی
من بی خُداحافِظی رفته ام..
تو که بودی
فقط در را وانکردی
و دلم بچّه بازی درآورد
لج کرد
و ماند
و من رفتم
و
..
احساس گرفتگی دارم..خوش نیستم..
دلم را کنده ام..
اما..
در تو میتپد..
نمیبینی چه اُنسی گرفته با تو؟
..
حتی به این اسارت..
حتی به..
اما درد میگیرد جایش..
خودت را برسان
....
دلم عابر کوچه، خیابانهاییست
که خالی از عابر و سواره ست
و مانده در صحنه ی جهان
وامانده از تو
از دلم.. .
_دارد می آید....
_دیر کرده،
_چرا اینطوری نگاه میکنی؟!
_می آید
_خُب،
_چرا اینطوری نگاه میکنی؟!
_من بروم جای آسمان و زمین عوض می شود؟!
+نه
_خُب،
_چرا اینطوری نگاه میکنی؟!
+دیرت نشود!
_بد نشود؟
+؟
_بسم اللّٰه.. من رفتم
+ روزی خُدا بشُما میرسد، حتی اگر در قعر زمین باشید
روزیِ خُدا برقرار است
+اُدعونی استجب لکم
_حالم بده،
+الا بذار اللّٰه تطمئن القلوب
_راه و که بستن بازم منو از وسط جاده برگردوندند تموم شد دیگه راهی نیست گفتن حالا حالاها راه بستس
+حسبک اللّٰه
آقا دلم میسوزد ز شُعله ی عشق شُما
زنجیر کرده ام دو چشمم را به انتظار گشودن دخیل،از شُما
بیمارم و روحم به غربت کشیده از درد،
پر کشیده ام و هر دم میشوم هواییِ شُما
آقا مگر جواب سلام واجب نیست؟
نیز چیست جوابِ دلتنگ شدنِ شُما؟
مدتهاست ازین و آن خداحافظی کرده ام
دارم میآم ولی جور نشده بلیط قطار رسیدن بشُما
دیگر دارم ز چشم آشنایان میروم از یاد
آنقدر که گفته ام و آمده ام و دیوانه شدم و روح از تنم قصد پریدن دارد سویِ شُما
دیگر چه صبر؟بحث بر سر چیست؟
شاید بحث گداشناسیست که دیگر کفاف ندهد عمرم، آقاا صله رحم واجب نیست مگر بر شما؟
مدتهاست خُداحافِظی کرده ام با همه
مرا دیگر آشنائی نیست بجز شما
مثل شمع آب میشود دلم، قطراتی که به پای تو میریزد
باید بسازد مرا قطرات حوض سقاخانهء شُما
بستند بر دخیلم گره کور یا رضا
دستم به دامنت،خودت گفتی پناه میدهی که پناه بُرده ام بر شُما
هرروز که خورشید ز مشرق بر آسمان نگارگری میکند
تمنا می کنم روز شود،ز خورشید هشتم، آستان شُما
صبر کنم تا آخرین قطره ازین شمع بریزد
شاید میخواهی مرا از نو بسازی شُما
هربار ز قطارِ تو جا میمانم آخر
آقا مرا کبوترت کن،دیگر گمانم مگر هوایی بیایم نزد شُما
دلبسته ام نه دخیل که پاره شود
اثر کبودی افتاده بر دلم بردلم که شُعله میکشد هر دم ز عشقْ و زبیماریِ شُما
#السلام_علی_الرضا